شودجان ازشراب تلخ مست وملتهب،جوشان
خیالت میرســـــــــــد آرام شد دریای توفانزا
نهفته زیر خاكســـــتر هـــــزاران اخگر سوزان
درو خـواهی نمودت آنچـه را كه كاشتی، آخر
چهكردیجزفشارو ضرب و جرح وكشتهوزندان؟
چه قامتهای سروی كهزبنبرخاك سردافتاد
به یادت مانده سهراب و ندا و نادر و اشـكان؟
تو ازپایان كار مستبدان بی خــــــــبر ماندی
كه مُلك باكفرمیماند ولی باظلم، بس ویران
چه باتشویش پندت میدهند ازدور و از نزدیك
ولی افسوس بیهوده،چهجای مشت باسندان؟
شود پیروز برشمشیر خــــون، باقدرت ایمان
مسلح گرچه باشند جیره خواران تا بن دندان