ماجرای ملانصرالَدین  

Posted by: mehran in

روی منبر بود روزی حاج ملانصرالدین
نکته می‌گفت تا به دست آرد دل مستمعین
اززمین وآسمــان آورد مثال وگفت وگفت
یک کلام ازآنهمه مشتـــاق بحثــش نشنفت
تابه احکام نجــاسـات او رسید، ابرازکرد‌
نکته هایی گـفت ازآن‌هــا وکشف رازکرد
ساعتی‌راغوطه‌ وربود اودراین‌گفت‌وشنود
عده ای راهم زلذت‌خواب‌ شیـرین‌درربود
نکته ای راگفت رودررو به جمع مادران
ازفضای پاک خانه، شاش وبول کـودکان
بچّه ات شاشید اگـــــرناگاه روی فرش تو‌
یا ببر بنــــــــدازآن‌ را یا بخـر تو فرش نو
بعدازآن ملا روان شد ســوی بازارخـرید
جنس بسیاری گـرفت‌‌وپول اورا کس ندید
وارد خـــــانه شد و درب اتاق را باز کرد
دید قالـی را و ازدل برکشـــــید او آه سرد
یک دو متری قالـی زیبای او سوراخ بود
علتش پرسید از زن گـــفت با رنـگ کبود
بچه‌چون شاشید این‌جا،من‌زناچاری‌بریدم
بعدازآنکه‌ حکم رادرمسجد ازتومن شنیدم
من چرا دادم چنین حکم ازسردیوانــگی؟
شاش‌ملازاده پاک است‌‌پاک تاچل‌سالگی!
گفت ملا این سخــن را باز ابـرو درکشید
ازغم قـــــــــــــالی پاره زیر پتـویی خزید
"واعظان‌کاین‌جلوه‌برمحراب‌ومنبرمی‌کنند
چون‌به‌خلوت‌ می‌روندآن‌کاردیگرمی‌کنند"

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Mohandes :: Cloob :: Oyax :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

0 نظرات

ارسال یک نظر