روی منبر بود روزی حاج ملانصرالدین
نکته میگفت تا به دست آرد دل مستمعین
اززمین وآسمــان آورد مثال وگفت وگفت
یک کلام ازآنهمه مشتـــاق بحثــش نشنفت
تابه احکام نجــاسـات او رسید، ابرازکرد
نکته هایی گـفت ازآنهــا وکشف رازکرد
ساعتیراغوطه وربود اودراینگفتوشنود
عده ای راهم زلذتخواب شیـریندرربود
نکته ای راگفت رودررو به جمع مادران
ازفضای پاک خانه، شاش وبول کـودکان
بچّه ات شاشید اگـــــرناگاه روی فرش تو
یا ببر بنــــــــدازآن را یا بخـر تو فرش نو
بعدازآن ملا روان شد ســوی بازارخـرید
جنس بسیاری گـرفتوپول اورا کس ندید
وارد خـــــانه شد و درب اتاق را باز کرد
دید قالـی را و ازدل برکشـــــید او آه سرد
یک دو متری قالـی زیبای او سوراخ بود
علتش پرسید از زن گـــفت با رنـگ کبود
بچهچون شاشید اینجا،منزناچاریبریدم
بعدازآنکه حکم رادرمسجد ازتومن شنیدم
من چرا دادم چنین حکم ازسردیوانــگی؟
شاشملازاده پاک استپاک تاچلسالگی!
گفت ملا این سخــن را باز ابـرو درکشید
ازغم قـــــــــــــالی پاره زیر پتـویی خزید
"واعظانکاینجلوهبرمحرابومنبرمیکنند
چونبهخلوت میروندآنکاردیگرمیکنند"
ارسال به:
::
::
::
::
::
::
::
::
::
::
::
::
This entry was posted
on ۷:۳۷
and is filed under
ملا نصرالدین قالی واعظان منبر
.
You can leave a response
and follow any responses to this entry through the
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
.