استاد  

Posted by: mehran


موهایی بلند و سفید داشت و محاسنی سفید ترو مرتب تر، اهل ادبیات بود و خوش سخن به تمام معنی استاد بود. من اولین بار که دیدمش به نکته سنجیش قبطه خوردم..صبح توی پارک دویده بودم و بعد نرمش خیس عرق، می خواستم بروم....دیدم که با همان قیافه آرامش نشسته بر صندلی، عینکی بر چشم و کتاب در دست. غرقه در دنیای کتابش....و من مبهوت جذبه اش .چنان مجذوب در یک نگاه ناگهان سرش را بالا آورد و گفت:یک نفس با مانشستی خانه بوی گل گرفت.....و اشاره کرد به کناره خالی نیمکت ...تو گویی دعوتی کردند مرا رو حانی بی اختیار بر گوشه نیمکت در آن روز بهاری نشستم و دوستیی جدید مرا آغازیدن گرفت، از نوع فهم و دل و عرفان.من او را تنها یافتم...هر چه با او آشنا تر میشدم، شیفته تر. از شعر و عرفان و موسیقی هر چه بگویی می دانست. مردی تمیز و آراسته...دانشجویان بسیاری داشت که بیشتر از علم ادبیات او دل شیفته عرفان او بودند.آشنایی ما سرانجامی زیبا داشت .دوستانی هنری شدیم.نمی دانم در من چه دیده بود. میگفت تو مرا یاد خاطره ای دور می اندازی.شب شعر...کنسرت موسیقی سنتی.....برنامه های کوه...خوشحال بودم که یک آدمیزادی پیدا کرده ام که گیر ظواهر نیست و با هم دوست شده ایم.یک سال بود که به من ادبیات و شعر می آموخت. آنقدر آدم آرامی بود که همسرم هم علیرغم مجرد بودنش، اجازه می داد به کلاس های پنجشنبه اش بروم...می گفت از کلاس استاد که بر میگردی مشحون از درک بر میگردی...و من می خندیدم.اوضاع خوب بود تا آنروز که باا ستاد و جمعی دیگر به کوه رفتیم.یک روز پاییزی خوب و آفتابی.رفتیم بالا، هوا خوب و بود و همه سرحال. می دانستم که او همیشه فقط اهل چای است . در راه یکی از دوستان با او گرم گرفت هم سن بودند و آشنایی مشترک داشتند و گفتند و گفتند.وقتی اطراق کردیم.آن دوست سر سفره صبحانه لیوانی در دست آمدو و تعارفش کرد بوی آن هوش از سر می برد. قهوه ای بود عالی وآنرا در مقابل استاد گرفت.استاد نا گهان رنگ از رخسارش پرید نگاهی به من کرد و از هوش رفت. بماند که بر من چه رفت تا بر گشتیم و این ناخوشی هفته ای به طول انجامید. من چند روزی در کنار استاد ماندم تا عمو زاده ای از اقوام دور استاد به کمک من آمدو من برای استراحت چند روز ی رفتم و استاد را ندیدم تا اینکه وقتی به کلاس رفتم یکی از دوستان کتاب شعری را به دستم داد که استاد با خط خوش بر گو شه اش نوشته بود " برای فرصت مطالعاتی به خارج از کشور رفته است". آنروز مبهوت ماندم از رفتنش و به یاد آوردم روز آشناییمان را....او رفت....دیگر با من هیچ تماس نگرفت تا یک سال نتوانستم بیابمش فقط خبرهایی دور از او داشتم.
*****************************************
یک سالی بود که از استاد بی خبر بودم.بعد از ظهر های پنجشنبه بعد از یکی دو هفته ای، بیکاری را اختصاص داده بودم به کلاس پیانو.راستش سر کلاس پیانو لذت می بردم ولی اقناع نمی شدم، مخصوصابا آن استاد پیانو جوان وپر ادا و اطفار بیشتر هم به درد همین خانوم های جوان می خورد.خودش هم همان روزهای اول فهمید و من باب آموزش و نه بیشتر دوروبر من آفتابی نمی شد.دوباره به ادبیات روی آورده بودم.می خواندم می نوشتم و گاهی هم می سرودم.با نثر راحت تر بودم احساس می کردم در شعر روان نیستم. نوشته هایم را گاه گداری در وبلاگ ها می گذاشتم.شاید احساس اینکه ممکن است یک نفر دیگر جز خودم آن را بخواند، زیبا بود نمی دانم. کم کم عادتم شده بود .با چند نفری هم که نمی شناختمشان مراوده ادبی اینترنتی داشتم؛ مایه انبساط خاطری بود.
هر روز سری به خانه مادر می زدم و گپی و گفتی .مادر سخت اهل شعر و ادبیات بود و قریحه خوبی داشت. گاهی از شنیدن سروده هایش روحم پرواز می کرد.بارها خواسته بودم که بگذارد نوشته هاو سروده هایش را برای چاپ به یک ناشر نشان دهم ولی نگذاشته بود و همه اش اخم می کرد.این روزها دخترم هر روز چند ساعتی را با مادر بزرگش بود.خوشحال بودم از این موضوع. مادر هم راضی می نمود.دخترم هم طبع شعری پیدا کرد بود.گاهی شعرکه می خواند، قند در دلم آب میشد.کم و بیش ای ی ی با اوزان و صنایع شعری هم به زحمت مادر داشت آشنا می شد، خوب بود .
یک روز بعد از ظهر که روی تخت کنار حوض نشسته بودیم،جریان کوه رفتن با استاد و ناپیدا شدنش را گفتم .هیچ نمی گفت ولی با چشمان از حدقه بیرون زده گوش می کرد.بعدش هم به بهانه ای رفت داخل آشپزخانه و خودش را مشغول کرد و تا آخر شب بیرون نیامد فهمیدم که ناراحت شده ولی نفهمیدم از چه و چرا.گفتم شاید از حرف ها ی من یا همسرم.صلاح ندیدم کنکاشی کنم.آخر شب که برای خدا حافظی تا دم در آمده بود پیشانیش را بوسیدم گفتم این فرزند بی مقدار خبطی کرده که والده ماجده مکدر است؟ خندید و گفت نه عزیزم تو را هیچ گناهی بر عهده نیست.
کم کم غم رفتن استاد از یادم رفته بود، با بچه های شب شعر قرار گذاشته بودیم یک ساعت خاص بنشینیم پای اینترنت و مشاعره کنیم. اولها چون از کامپیوتر هیچ بلد نبودم، کم می آوردم ولی شرو ع کردم به یاد گرفتن اینترنت و کامپیوتر و در نتیجه پای در جه یک مشاعره هم شدم.در یکی از این مشاعره ها که در فیس بوک داشتم پای یکی از نوشته هایم کسی با آی دی ناشناسی نوشته بود:
یک نفس با ما نشستی خانه بوی گل گرفت.........خانه ات آباد کین ویرانه بوی گل گرفت
از پریشان گوییم دیدی پریشان خاطرم........زلف خود را شانه کردی شانه بوی گل گرفت
بی اختیار به یاد استاد افتادم.فردا صبح که برای ورزش به پارک رفته بودم، از کنار نیمکتی که آنجا با استاد آشنا شده بودم، رد شدم.عکس هم از آن با موبایل گرفتم.شب همین عکس را گذاشتم پای قطعه شعربالا.
چند روز ی مادر مریض بود و من گرفتار، شاید دو هفته ای شد .من وقت اینترنت نداشتم.وقتی دوباره به ذیل شعرمراجعه کردم ، دیدم ناشناس نوشته:"سلام من برگشتم"خوشحال شدم. با تمام وجود احساس کردم استاد برگشته است.

**************************
*************
از در دانشکده که رفتم تو، پله های را دوتا یکی کردم تار سیدم به طبقه دوم. دیرم می شد تا بروم و بعد از مدت ها استاد رو ببینم.فقط می خواستم ببینمش اگرچه یک دنیا سوال داشتم که چرا آمد و چرا رفت ولی اول باید می دیدمش .دلم برایش تنگ شده بود؛مثل پسری که پدرش را بخواهد بعد از سالها ببیند.توی سالن شلوغ بود. باید تا انتهای سالن می رفتم تا به اتاق 121برسم. در اتاق که رسیدم چند دانشجوی دختر و پسر خنده کنان بیرون آمدند. یکی از دخترها نجوا کرد" بچه ها استاد جوون شده ها"دستگیره در را گرفتم قلبم می تپید.در نزدم ...باید می زدم ولی نمی خواستم چون رفتنش را قبول نکرده بودم. آرام در را که باز کردم ،نشسته بود پشت میز .عینکش بر چشم، پیراهنی سفید و آراسته پوشیده و موهایش را کوتاه کرده بود و محاسنش را مرتب، زیبا شده بود تو گویی روشنی را طعنه میزد.در اطاق بویی خوش موج می زد، عطر همیشگی استاد.سرش را که بلند کرد خندید، تارسیدم به او صورتم غرقه در اشک بود و او خندید.مرا نشاند، آمدم چیزی بگویم انگشت بر لب نهاد و گفت هیس س س.یک پاکت به من داد. گفت نپرس چرا، این نوشته را بخوان و به مادرت بده بخواند سوال هم نکن...می خواستم بازش کنم، گفت حالا نه, گفت برو تا بعد....و دوباره مانند پدری در آغوشم گرفت.به اکراه از اتاق آمدم بیرون. تو چمن ها یه جای خلوت پیدا کردم و زیر سایه تابستانی یک در خت نشستم.
داخل پاکت یک تکه کاغذ کاهی بود و با خودنویس آبی، رویش متنی نوشته بود که دیگر رنگش پریده بود.در کاغذ اینچنین آمده بود:
.......
"باید می ماندم یا می رفتم نمی دانستم.سر جایم نشسته بودم و دلم می خواست که نباشم شاید آرزو می کردم به جای تکه های چوب صندلی بودم.او در مقابل من نشسته بود و می گریست.نمی دانستم چه بگویم یعنی دیگر چیزی نداشتم که بگویم.فکر می کردم فاتحانه این قصه پر غصه را تمام خواهم کرد. حرف هایی که نمی شد گفت را گفته بودم.روزها و شب ها فکر کرده بودم و چنانچه جان می باید کند یک ریز حرف زدم برای اینکه بروم برای اینکه برود تا دیگر هم را نبینیم. معامله ای بس ناجور بود نرد عشق ما هیچ سویش یک ریزه سود نبود نه برای من و نه برای او.نمیتوانست باشد.من تلاش کردم که بفمم و به او بفهمانم.جواب من جز گریه هیچ نبود آن چان که هق هق او توجه همه را جلب کرده بود .ولی باید میشد باید می راندمش چون دوستش میداشتم .باید میراندمش تا آسیب من به او نرسد. میدانستم که عشق من تنها برای او گرفتاری بود اما او نمی خواست بفهمد .من او را راندم چون دوستش میداشتم با حقیقت.... باید میرفت و میدانستم که از رفتنش به روز مرگ خواهم افتاد.
همچنان میگریست جرات نداشتم سر را بالا بیاورم کافی بود یک بار دیگر برق نگاهش مرا بگیرد هر چه رشته بودم به عقل ،پنبه میشد به عشق.
آرام برخاست و رفت بی هیچ کلام.سرم را که بالا آوردم فنجان قهوه دست نخورده اش روی میز مانده بود و لرزش عبور ماشین ها در خیابان در درون آن موج میزد. او رفته بود و تنها یک خودنویس بر جای گذاشته بود.... باران می آمد دیگر او را ندیده ام اگر چه هر شب خواب او به جان من آتش می کشد.تنها نشان باقی مانده از او مرا بیچاره کرد.هنوز که هنوزاست بعد سالها از آن روز نا کنون، من با همان خودنویس می نویسم و می نویسم."
نوشته را بارها خواندم و بازهم چیزی دستگیرم نشد که نشد.گفتم من باید ته و توی این قضیه را در بیاورم. دویدم سمت ماشین استاد، گفته بود یک نفر دیگر باید این را بخواند، مادرم.احساس چندان خوبی نداشتم ولی رفتم تا امروز چیزی را بفهمم که ممکن بود بدون دیدن مجدد استاد هر گز نمی فهمیدم.
تا رسیدم خانه نفهمیدم کی به کیه. ناگهان متوجه شدم سر کوچه خونه پدری هستیم .تا ته کوچه رفتم و کلون در فلزی را و کوبیدم.....صدایی از توی حیاط گفت کیه...مادرم بود......گفتم منم مادر ..گفت صبر کن می آیم.مثل آدم هایی که یک اتفاق بد را انتظار می کشند، قیافه ام در هم بود.این را میشد تو ی شیشه تیره ماشینی که آن طرف کوچه پارک کرده بودند، دید.صدای شب بند در آمد و مادر در را باز کرد.نگاهم کرد قیافه اش وارفت مرا خوب می شناخت، بزرگم کرده بود.تر و خشکم کرده بود با اخلاقم آشنا بود، گفت : خیره مادر! تو چرا سر کارت نیستی؟ اینجا چه می کنی؟ رفت کنار از جلوی لت باریک در و گفت بیا تو پسرم.رفتم تو حیاط. چادرش را از سر گرفت و انداخت روی بند رخت. دستش را به کمرش زد و نشست رو تخت چوب کنا رحوض. انعکاس لرزان تصویرش را در آب می دیدم.گفت :چایی میخوری مادر؟ گفتم نه.گفتم استاد برگشته.نگفت چیزی ولی چروک پیشانیش بیشتر شد.پاکت را به او دادم.او همه چیز من بود او، همسرم و تنها دخترم.
نمی خواستم چیزی بشنوم که ناراحتش کند و یا چیزی بگویم که خاطرش آزرده گردد.ساکت پاکت را به او دادم، تو گویی می دانست چیست. عینکش را که به گردنش آویزان بود، بر چشمانش نهاد و تکه کاغذ کاهی خط دار که شاید از عمرش 40 سالی می گذشت را به دست گرفت و خواند.اشک در چشمانش حلقه زد خواند و خواندو اشک ریخت هیچ نمی گفت و منهم احساسم می گفت نباید در این جریان دخالتی کنم آنقدر تجربه داشتم که بدانم باید از بعضی چیزها فاصله گرفت.خواندنش که تمام شد، پاکت را گرفت .چشمانش را بست و گریست.من نمی دانستم چرا؟در آرامش بلند شد و به داخل زیر زمینی رفت.مدتی صدایی نیامد. داشتم نگران میشدم که مادر صندوقچه ای در دست یواش از پله های حیاط بالا آمد. دوباره کنار لبه تخت نشست. از توی جعبه و خرت و پرت هایش، یک کاغذ تا خورده را باز کرد به آن نگاهی انداخت و آن را به سمت من گرفت. کاغذ، برگه ای پاره شده از یک دفترچه خاطرات بود. خط مادرم را می شناختم. خواندم:
"کاش می ديدمش،خیلي چیزها داشتم بگویمش.اینکه چرا باید مي رفت دیگر دوستش نمی داشتم.ولی حرف هایم مانده بود.آنقدر لحظات را شمردم در نبودش که معنی زمان را ندانسته گرفته بودم.آنچه برایم ماند این بود که چرا باید اينگونه باشد؟چرا بايد با من چنين می کرد؟ این را نفهمیده بودم .گذشت زمان به من فهماند که چرا ولي اقناع نشده بودم هنوز استکان سفيد رنگی که پر از قهوه بود در یادم هست. او هم مثل من گریان و مواج بود. از چه؟ نمی دانم.نمی دانم آن همه غم را چگونه در کلامش مسلسل وار به من شليک نمود؟ چگونه می توانست این قدر بی محابا باشد؟ برای من حکم مراد را داشت. در حرف هایش ملاحظاتی را بر شمرد که من در هاله وجود او نديده گرفته بودم. می خواستم همه چیز را برایش بر شمرم. بگویم که فهم او ست که مرا مشحون نموده. می خواستم بگویم که من از او درک را معنا گرفته بودم. قبل از او یکی بودم مثل همه . این تلقی او بود که به من آسيب مي رساند ولي من مشحون بودم از او و نه از او، از کمالی که او در انتهای راه به من نموده بود. قصه عاشقی نبود، قصه گذار بود و همسفری. در انتهای اندیشه من هیچ خواست و لذتی نبود؛ عبور بود برای کمال و چراغ آن در دست او بود.اویی که می خواستم همواره در کنارم بماند و اين چنین مرا راند.فنجان قهوه همچنان می لرزید و من می گريستم هق هق کنان کاش می فهمید.بجای همه حرف هایم برايش خودنويسم را بجا گذاشتم چيزي که بيش از همه برایم مقدس بود .حتما روز گاری برایش درد دل من را خواهد نگاشت.سرش پایین بود برخاستم بی هیچ نگاهي به پشت سر، رفتم.کاش سرش را بالا می آورد! چشمانش اگر در شعاع چشمانم قرار میگرفت، می گفتم آنچه را که باید.ولی نشد و من رفتم و روزگاران گذشت، بی رحمانه و من از آن روز ديگر ننوشتم تو گويی گفتارم را در آن خودنويس خلاصه کردم و بر جای گذاشتم و رفتم...."
سرم را بالا آوردم تصویر مادرم را که در آب مواج حوض افتاده بود دیدم. نمی دانستم چه باید بگویم...شاید در ک عشقی قدیمی در طول زمان کاری بس مشکل باشد.باید استاد این نوشته ها را می خواند ..........
هر گز برق چشم های استاد وقتی آن برگه را به او دادم و خواند فراموش نمی کنم.تو گویی آرامشی را که سال های دور جستجو می کرد، اکنون به او داده اند. با قطراتی از اشک که معنایش را فقط خودش می دانست.گریان به من نگاه کرد و گفت: همان روز اول که دیدمت، می دانستم که تو خوشترین خبر عالم را به من خواهی داد.

از:دکتر رضا قهستانی

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Mohandes :: Cloob :: Oyax :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

1 نظرات

سلام آقا مهران و ممنون که نوشته من رو اینجا درج کردین سید رضا قهستانی

ارسال یک نظر